داستان های طنز در اسارت



به خاطر نقشه فرار من را پیش فرمانده اردوگاه بردند. او هم کلتش را به طرفم نشانه رفت و تهدید کرد. من خنده‌ام گرفت. گفت: چرا می‌خندی؟ گفتم: ضامن کلتت رو نکشیدی و داری تهدید می‌کنی! او که می‌خواست کم نیاورد گفت: کلتای عراقی بدون ضامن هم شلیک می‌کنند.


یکی از بچه‌ها یک کلاه عراقی بافته بود و گذاشته بود روی سر یکی از گربه‌ها. وقتی سربازهای عراقی گربه را دیدند افتادند دنبال گربه تا او را بگیرند. یکی از آن‌ها داد می‌زد: «بگیریدش، این کلاه شرف ماست، او را از سر گربه بردارید.»


بچه‌ها را کتک می‌زدند و می‌گفتند بگویید: «الدخیل صدام» یعنی به صدام پناه آورده‌ام. بچه‌ها هم یک‌صدا می‌گفتند: «البخیل صدام» و می‌خندیدند.



اوایل اسارت به خاطر کمبود امکانات شپش‌ها به ما هجوم می‌آوردند. گاهی وقت‌ها بچه‌ها دورهم می‌نشستند و شروع می‌کردند به پیدا کردن و کشتن شپش‌های همدیگر. این گردهمایی به انجمن شپش‌کشی معروف شد.




منبع :کتاب خنده بر زنجیر



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.