من دقایقی رانمی شناختم ؛
ولی هر روز می دیدم که کسی می آید و چادرها و آبگیر ها را ترو تمیز می کند.
با خودم فکر می کردم که این شخص فقط چنین وظیفه ای دارد.
یک روز هر چه چشم به راهش بودم تا بیاید و باز به نظافت و انجام وظایفش بپردازد ، پیدایش نشد و احساس کردم که او از زیر کار شانه خالی می کند.
از این رو ، خود به سراغش رفتم و گفتم: «چرا امروز نیامدی؟!»
او در پاسخ گفت: «چشم الان می آیم.»
مجاهدینی که نظاره گر چنین صحنه ای بودند سخت ناراحت شدند و گفتند ، «تو چه می گویی؟ او فرمانده لشکر است.»
من کا از این نظر احساس شرمندگی می کردم ؛
در صدد عذر خواهی برآمدم.
اما او بود که کریمانه و با متانت گفت: «اشکال ندارد.»
و با خنده از کنار ماجرا گذشت......